loading...

تمام حرف های نگفته ام

بازدید : 137
سه شنبه 28 مهر 1399 زمان : 2:38

امروز رفته بودم بیمارستان برای خواهرم

یک مریض سرطانی بسیاااااار بدحال دیدم

پوست استخون شده بود

روی تخت خوابیده بود

اونقدر حالش بد بود که به خواهرم گفتم به نظرت تا فردا زنده می‌مونه؟

اما خدا همیشه هست...

توی ماشین که نشستم

قیافه‌ش جلوی چشمم بود

اشکام بند نمیومد...

امیدوارم معجزه بشه واسش

امیدوارم...

امیدوار...

خالق خاطرات بد برای دیگران نباشیم
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی